فصل دهم
دردسر لوپین
بعد از اینکه به مدرسه رسیدند(وقتی که بچه ها سر کلاس بودند)مکگوناگال را در سالن اصلی پیدا کردند و هری مجبور شد همه چیز را در دفتر مدیر برای او شرح دهد.مکگوناگال واقعا ذوق زده شده بود.بعد با صدای هیجان زده ای گفت:هری تو یک لحظه اینج باش تا من اینها را به وزارتخونه ببرم.و بعد از آن از اجاقی که در اتاقش بود خارج شد.بعد از مدتی مکگوناگال با اسکریمژور برگشت.اسکریمژور که به هری زل زده بود گویا چنین کاری را از او بعید میدانست گفت:آقای پاتر مثل اینکه شما با مرگخوارها برخوردی داشتید.
هری در حالی که سعی میکرد مودب باشد گفت:درسته جناب وزیر.
اسکریمژور ادامه داد:خب میشه این جریان رو برای من شرح بدید؟
هری با اینکه تمایلی نداشت ولی گفت:خیلی خوب...بعد ما اومدیم اینجا و بقیه اش هم خودتون میدونید.
اسکریمژور گفت:خب خیلی ممنون.در ضمن پرفسور پاتر آیا هنوز روی حرفی که پارسال زدید...
هری حرف او را برید و با عصبانیت گفت:بله هنوز هم میگم که با شما در فریب دادن مردم همکاری نمیکنم.
اسکریم ژور نگاهی حاکی از عصبانیت به هری انداخت و بعد مکگوناگال را نیز بی نصیب نگذاشت و با سرعت از شومینه خارج شد.مکگوناگال گفت:هری تو نباید اینطوری با وزیر صحبت کنی.
هری گفت:خودم میدونم با یان آدم چطور رفتار کنم پرفسور.
مکگوناگال که میدانست نصیحت کردن هری فایده ندارد گفت:خیلی خوب هرطور خودت میخوای.خداحافظ.
هری به ساعتش نگاه کرد.کلاس تمام شده بود.فردا با سال اول و دومی ها درس داشت.اول با سال اولی های گریفیندور و هافلپاف درس داشت بعد با سال اولی های اسلیترین و روانکلاو.به سال اولی ها لوموس و وینگاردیوم لویوسا را درس داد.بعد از آن با سال دومی های گریفیندور و روان کلاو و بعد با سال دومی های اسلیترین و هافلپاف درس داشت.به سال دومی ها هم ایمپدینتا را درس داد.
بالاخره روز موعود فرارسید.شنبه تعطیل بود و هری با دامبلدور درس داشت ولی قبل از اینکه به آنجا برود با رون و هرمیون و جینی خداحافظی کرد.بعد از اینکه در آشپزخانه شماره ده گریمولد پلیس از بخاری خارج شد نگاهی به اطراف کرد،لوپین تنها روی صندلی نشسته بود ولی متوجه هری نشد.هری جلو رفت و گفت:سلام.انگار حالتون خوب نیست.
لوپین که با قیافه ای محزون و بهت زده به هری نگاه میکرد گفت:نه!حالم خوب نیست!
هری با نگرانی پرسید:چطور مگه؟
لوپین جواب داد:نیمفادورا.بهش حمله شده.الان هم تو سنت منگو بستریه.دکترا چیزی نگفتند.
بعد ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:ولی نه نمیتونه مشکلی براش ایجاد کنه.اون بیشتر از اینها میتونه طاقت بیاره.
هری گفت:خب مگه چه نفرینی روش به کار بردن؟
لوپین گفت:اونا چهار نفر بودن.یکیشون نفرین صلیبی رو روش انجام داده،یکی دیگه بیهوشی،یکی دیگه هم طلسم فرمان.
هری گفت:نامردیه چهار نفر به یک نفر.ولی اثر نفرین صلیبی که حتما تا حالا رفته،بهوش آوردن یک نفر هم آسونه.شفابخشهای سنت منگو هم که میتونن یک نفر رو از شر طلسم فرمان خلاص کنن.حالا مشکل چیه؟
لوپین گفت:هری مشکل اینجاست که هر سه تا نفرین قبل از برخورد به اون به هم پیوسته بودند.هیچ کس نمیدونه چه اتفاقی می افته.ولی دامبلدور یه حدس هایی میزنه.
هری گفت:اما چرا تا حالا کسی کاری به اون نداشت؟
لوپین سرش بالا آورد نگاهی به هری انداخت و شروع کرد به گریه کردن و با گریه گفت:همش...تقصیر...منه.گر...ی بک..منو...شن...اخت.
هری دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:نه شما نباید خودتون رو مقصر بدونید پرفسور.این دردی رو دوا نمیکنه.به نظر من بهتره برید بهش سر بزنید.بعد با جادو یک لیوان آب آورد و به او داد.
لوپین دستش را روی دست هری گذاشت و گفت:ممنون هری.راحت شدم.میدونی تو خیلی شبیه پدرتی.ازت ممنونم.حالا برو آلبوس منتظر توئه.
هری به سمت اتاق دامبلدور رفت.وقتی به در رسید قبل از اینکه در بزند خودش باز شد.